چند روزیه یک خوشه ی برنج همراه منه، با هم میریم با هم میایم، سوار مترو می شیم، از پل عابر رد می شیم. ماجرای این عروسک برنجی خیلی به نظرم نزدیک میاد. انگار تو همین کوچه بالایی اتفاق افتاده. این اواخر هر روز داستانهای اطرافم برام مهمتر از روز قبل می شن. می خوام بدونم از کجا اومدن، این جوری عمرم دیرتر میگذره ، لحظهها حرفهای بیشتری برای گفتن دارند، از سادهترین ثانیهها مثل منتظر اتوبوس ایستادن تا هیجان انگیزترین ها مثل دیدن شفق قطبی. حتی لحظههایی هم که تکراری به نظر می اومدن هر بارمتفاوتتر ظاهر میشن.
این خوشه ی برنج نتیجهی آیینیست به نام ورزا مشته. ورزا نام گاو نر قدرتمندیست که میتونه زمینهای بزرگی رو برای کاشت برنج شخم بزنه. فصل برداشت، مردم روستا همه به کمک هم میاومدند، هر کسی که آخرین مشت برنج یک زمین رو برداشت می کرد با شادی میرفت پیش صاحب مزرعه و میگفت مژدگونی بده، برنج امسالت هم به بار نشست.
برنج کاری واقعا روند سختی داره، کاشت و داشت و برداشت هر کدوم چالش های خودشون رو دارند، به خاطر همین مردم گیلان هر سال، پایان برداشت جشن ها و آیینهایی داشتند. یکیش همین آیین ورزا مشته. صاحب مزرعه مشتلق رو میداده و این مشت آخر برنج رو نگه میداشته. تو خونه هایی که دختر داشتند این خوشه ی برنج میشده همین عروسک و توی ایوون خونهجا خوش میکرده. این یعنی اینجا یک دختر با سلیقه زندگی میکنه. این عروسک یک سال توی ایوون میمونده تا اولین روز شخم زدن زمین برای محصول سال جدید. اون روز این خوشه ی برنج رو میدادن به گاو نری که قراره زمین رو شخم بزنه، همراه یک تشت مسی آب و آیینه و عروسک برنجی و نارنج و گردو و … با یک مراسم و آواز مخصوصی، جناب ورزا این خوشه ی برنج رو میخورده. خلاصه همیشه یک خوشه ی برنج توی ایوون آویزون بوده، منتها هر سال نو میشده از برنج سال جدید.
تو داستان خوشهی برنجمون، هنوز زندگی جاریه. لحظه ها جایی هستند که باید باشند و دل من رو بیشتر برای شنیدن قصه های پدربزرگم تنگ می کنه. میگفت : آدمیزاد یهویی افتاد تو شهر. می تونم دستم رو ببرم لای خنکای خوشه ی برنج و برگردم به تموم اون سالها. ما هزاران سال روستایی بودیم و بعد بدون اینکه فرصت سازگاری داشته باشیم اومدیم تو شهر و حالا دوباره داریم به گذشته نگاه میکنیم تا تیکههای جا موندمون رو برگردونیم.